تمام مدتی که داشتم شام می‌پختم به حرفای علیرضا فکر می‌کردم.

سرشب زنگ زدم به همسرم و آنتن نداشت زنگ زدم به علیرضا گفت عمو رفته مسجد، بازار خراب شده خیلی توی فکر بود زن عمو. گوشی رو که قطع کردم غم توی دلم اومد بهش حق میدم که توی فکر بره چون من بیشتر از هر کسی دیگه ای میدونم وضع مالیمون چه خبره. بلندشدم شام بپزم چندتا سیب زمینی رو رنده کردم تا کوکوی سیب زمینی درست کنم دوباره یادش افتادم که ناراحته، یکم زعفرون دم کرده از مهمونی مونده بود ریختم توی غذا چون شادی آوره، هر وقت این کارو کردم اثرشو دیدم مادرم همیشه این کارو انجام می‌داد .منتظرم بیاد و غذا رو بخوره و دوباره لبخند بزنه.

من همون زنی هستم که قویترینه. :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها