آفتاب هشتم



سلام.

بعد از مدتها نوشتنم اومد یکمی هم از فضای شخصی تر زندگیم بنویسم. حالا یجوری گفتم شخصی انگار می‌خوام چی بگم

مدتها بود به دلیل درس و دانشگاه به هیچ کاری نمی‌رسیدم، از همه تفریحاتم می‌گذشتم تا بتونم درسمو با موفقیت بگذرونم. حقیقتشو بخوام بگم توی دانشگاه هیچ وقت از درسی که خوندم لذت نبردم جز موارد معدود که به اون درس علاقه داشتم و سیر نمی‌شدم از خوندنش. مثلا ریاضی مهندسی، معادلات، ترمودینامیک، طراحی راکتور و .

کنکور ارشد دادم و با هزار شوق که دارم به هدفم نزدیک میشم اما خیال واهی بود. یک مدت دچار افسردگی شدم و بدون اینکه کسی بفهمه پیش مشاور میرفتم. اون می‌گفت باید قرص مصرف کنی و من به جای قرص می‌رفتم حرم تا روحمو درمان کنم. تا چند روز خوب بودم و دوباره باید میرفتم حرم. این حرم رفتنها هیچ وقت منو خسته نکرد و نمی‌کنه. بعد از ازدواجم با سوال اطرافیان مواجه شدم که تو که میخواستی خونه دار بشی چرا درس خوندی؟ و من واقعا دلم می‌گرفت از این حرفها. از اینکه همه چیز رو با پول مقایسه می‌کنند و همه افراد با میزان درآمدشون امتیاز دارن! این شد که تصمیم گرفتم به توانایی های فردیم اضافه کنم، تا بتونم خودمو از فکرهای پوچ و منفی که اطرافیان به من القا می‌کنند رها کنم. این شد که برای اولین بار رفتم سمت هنر و انصافاً این جسارت و شجاعت رو کسی جز همسرم به من نداد. با کوچکترین چیز اینقدر تشویقم می‌کرد که فکر می‌کردم اتم شکافتم و بیشتر به سمت هنر گرایش پیدا کردم. گلدون با شیشه مربا ، جای مسواک با شیشه سس، و خیلی چیزای دیگه که از قشنگیاشون هر چی بگم کم گفتم

حالا هم کلا یک پیج زدم ، بافتنی می‌کنم . شاید باورتون نشه ولی من یاد گرفتم بدون هیچ کلاسی.

حالا در کنار این هنر روحم جلا پیدا کرده و احساس مثبت زیادی دارم. اینکه خالق چیزی هستم که تا قبل از این فقط مصرف کننده اش بودم حس سرزندگی بهم میده . ساعتهای طولانی تنهایی در خونه رو بدون اینکه متوجه بشم به خلق آثار هنری می‌گذرونم و یاد میگیرم و می‌بافم و تن عزیزانم می‌کنم و البته فروش هم دارم.

اگه دوست دارید پیجمو ببینید و تبلیغ کنید تا بیشتر دیده بشم. از همدیگه حمایت کنیم ☺

ممنونم.

آدرس پیجم @honar.crochet


یک ساعت پیش دلم یهو گرفت خواستم اینجور وقتا هیچی نمی‌تونه دلمو باز کنه مگر خدا.ببینید چی بهم گفت خدای مهربونم :)

سوره انبیا

و ایوب را (به یاد آور) هنگامى که پروردگارش را خواند (و عرضه داشت): بدحالى و مشکلات به من روى آورده; و تو مهربانترین مهربانانى!» (83)

ما دعاى او را مستجاب کردیم; و ناراحتیهایى را که داشت برطرف ساختیم; و خاندانش را به او بازگرداندیم; و همانندشان را بر آنها افزودیم; تا رحمتى از سوى ما و تذکرى براى عبادت‏کنندگان باشد. (84)

و اسماعیل و ادریس و ذاالکفل را (به یاد آور) که همه از صابران بودند. (85)

و ما آنان را در رحمت خود وارد ساختیم; چرا که آنها از صالحان بودند. (86)

و ذاالنون ( یونس) را (به یاد آور) در آن هنگام که خشمگین (از میان قوم خود) رفت; و چنین مى‏پنداشت که ما بر او تنگ نخواهیم گرفت; (اما موقعى که در کام نهنگ فرو رفت،) در آن ظلمتها(ى متراکم) صدا زد: (خداوندا!) جز تو معبودى نیست! منزهى تو! من از ستمکاران بودم! » (87)

ما دعاى او را به اجابت رساندیم; و از آن اندوه نجاتش بخشیدیم; و این گونه مؤمنان را نجات مى‏دهیم! (88)

و زکریا را (به یاد آور) در آن هنگام که پروردگارش را خواند (و عرض کرد): پروردگار من! مرا تنها مگذار (و فرزند برومندى به من عطا کن); و تو بهترین وارثانى!» (89)

ما هم دعاى او را پذیرفتیم، و یحیى را به او بخشیدیم; و همسرش را (که نازا بود) برایش آماده (باردارى) کردیم; چرا که آنان (خاندانى بودند که) همواره در کارهاى خیر بسرعت اقدام مى‏کردند; و در حال بیم و امید ما را مى‏خواندند; و پیوسته براى ما (خاضع و) خاشع بودند. (90)

و به یاد آور زنى را که دامان خود را پاک نگه داشت; و ما از روح خود در او دمیدیم; و او و فرزندش ( مسیح) را نشانه بزرگى براى جهانیان قرار دادیم! (91)

این (پیامبران بزرگ و پیروانشان) همه امت واحدى بودند (و پیرو یک هدف); و من پروردگار شما هستم; پس مرا پرستش کنید! (92)

(گروهى از پیروان ناآگاه آنها) کار خود را به تفرقه در میان خود کشاندند; (ولى سرانجام) همگى بسوى ما بازمى‏گردند! (93)

و هر کس چیزى از اعمال شایسته بجا آورد، در حالى که ایمان داشته باشد، کوشش او ناسپاسى نخواهد شد; و ما تمام اعمال او را (براى پاداش) مى‏نویسیم. (94)



بعضی اتفاقها که در زندگی می‌افتد حتی می‌تواند اعیاد را هم یادآور خاطره‌ای تلخ کند.قربان سال۹۴ یادتان هست؟ در آن سال توسط آل سعود منحوس هزاران نفر بی‌پدر،برادر،خواهر،مادر و همسر شدند. می‌دانم شنیدن این خبر برای همه‌ی انسانهای آزاده تکان‌دهنده بود اما برای آنهایی که عزیزشان در سفر حج بود جور دیگر بود. حتی بعد از گذشت سه سال یادآوریش برایم سخت است. پدرم مسافر حج بود و ما بی‌خبر از او و حادثه پشت حادثه. اسامی مشابه شهدا می‌آمد و من هربار می‌مُردم و می‌دیدم از شهری دیگر است حال عجیبی بود و از طرفی نمی‌توانستم خدا را شکر کنم که پدرمن نیست چرا که او هم سایه‌بان خانه‌ای دیگر بود
حجاج آمدند و فرودگاه بدون مرثیه‌خوانی مملو از اشک و ناله بود. بانویی که دو چمدان را می‌کشید و بچه‌هایش با دیدنش به سر و صورت می‌زدند که چرا پدرمان نیست. برادری که برنگشت و پدری که مفقود شد.
اما پدر من برگشت و من حتی یک کلام صحبت نکردم فقط به آغوشش پریدم و گریه کردم نمی‌دانم اگر سرنوشت طور دیگری رقم می‌خورد چه می‌شد فقط می‌دانم این لکه‌ی ننگ هیچ وقت از تاریخ محو نخواهد شد.
جهت شادی ارواح مطهر #شهدای_منا #صلوات .
#السعودیة_تصد_عن_سبیل_الله
#السعودیة_مسؤولة_عن_ارواح_الحجاج


یک گوشه از خونه‌ش نشستم اومد کنارم نشست و سر حرفو باز کرد.

پرسید چی شده جوون؟ خسته به نظر میرسی،چی می‌خوای که یاد ما کردی :)

گفتم:یعنی ما دل نداریم، قلبم سنگِ سیاهه ولی گاهی دنبال نوره اومدم خودتونو ببینم من فقط شما رو می‌خوام.

صدای روضه ارباب منو به خودم آورد، شب زیارتیه آخه، دل ماهم که از سنگ نیست هفت سال دوری هم کم نیست.


+ندهد مهلت گفتار به محتاج کریم، گوش این طایفه آواز گدا نشنیده


گفتم که شکایتی بخوانم * از دست تو پیش پادشا من

کاین سخت دلی و سست مهری * جرم از طرف تو بود یا من ؟

دیدم که نه شرط مهربانی است * گر بانگ بر آرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت * دست از تو نمی کنم رها من

جز وصل تو ام حرام بادا * حاجت که بخواهم از خدا من

گویندم از او نظر بپرهیز * پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده ای که یاری * بی یار صبور بود تا من.

سعدی


این شعر من را یاد دوسال پیش در چنین روزهایی انداخت و به خود که آمدم صفحه گوشی را خیس از اشک دیدم.


اینکه من بیشتر از ربع قرن اجازه حضور در این دنیا را دارم برایم هیجان‌انگیز است. هر روز که می‌گذرد پخته‌تر می‌شوم هر آن ممکن است ته بگیرم و جزغاله شوم! با هر چیزی گریه نمی‌کنم و با هر حرفی نمی‌رنجم. هنوز ته‌مایه‌ای از لجبازیهای کودکی‌ام در من مانده و گاهی هم برای چیزهای کوچک دلم می‌شکند.
به ناکامی‌های دنیویم که فکر می‌کنم یاد پایان دنیا دلم را آرام می‌کند یاد یک جا به اندازه قدم که حتی نمی‌توانم پهلو به پهلو شوم! یاد تاریکی و تنهایی اول قبر مرا از تعلقات مادی‌ام جدا می‌کند و فکر جدایی از عزیزانم مرا با آنها مهربانتر از قبل می‌کند. روزی باید مقابل حضرت زهرا سلام الله علیها بایستم و پاسخگو باشم پس سعی می‌کنم همسر نمونه باشم تا شرمنده‌ی او نشوم. به چشمان تک تک شهدا نگاه کنم و بگویم برای اسلام چه کردم؟ پس پای آرمانهایم می‌ایستم. اما با همه‌ی اینها برای شبها و روزهای اول قبر که همه مرا رها کرده و منم و اعمالم فقط به یک چیز امیدوارم، و به شوق دیدار یک نفر تنگی و تاریکی قبر برایم شیرین است آن هم دیدار با مولا و سرورم امام رضا جان. او می‌آید و من بیشتر از ضربان قلبم به آمدنش یقین دارم، او سه بار می‌آید و در آن روزهای سخت همدم و مونس من می‌شود، من یقین دارم.همانطور که در رویا از او خواستم و آمد.

پ.ن) سال۹۴ روز ولادت مولاجان اولین روز شیفت خادمی من بود سومین سالگردش بر من مبارک است.
دعاگویتان هستم.

دو روز قبل که عکسهای عروسی یکی از افرادی که دنبالش میکنم را دیدم با خودم گفتم الهی خوشبخت شوند اما کاش در این اوضاع اقتصادی حداقل عکس منتشر نکنند تا آه دیگران دربیاید! چیزی نگفتم و سعی کردم از این مسئله عبور کنم اما به همسرم گفتم می‌دانم که انسان آزاده‌ای پیدا می‌شود که در این باره حداقل یک پست بگذارد و درست چندساعت بعد جناب حجت الاسلام صدرالساداتی همان عکسها را گذاشت و از پدر داماد که سفیر این خاک و بوم هست چندسوال پرسید و گفت در صورت پاسخ ذیل این پست اضافه می‌شود. سفیر محترم نه تنها جوابی نداد بلکه صفحه اینستاگرام خود را پاک کرد، پسر ایشان هم چندین بار پیام تهدیدآمیز به جناب صدرالساداتی داده و گفته که این مراسم با تخفیف هفتاددرصد بوده که ۵۰میلیون شده! و همچنین ماشین بنز عروس‌کشان هم مال صاحب تالار دانیال هست! و اضافه‌تر گفتند که پدرشان از دانمارک به تازگی آمدند و در عمل انجام شده قرار گرفتند وگرنه ایشان خیلی ساده‌زیست هستند. شما یک جستجوی ساده در اینترنت کنید و عمارت مجلل دانیال را ببینید با یک ضرب و تقسیم ساده محاسبه کردم که ۱۶۷میلیون پول تالار بوده که با هفتاددرصد تخفیف شده ۵۰ میلیون ناقابل! چرا یک عمارت به ایشان باید تا این حد تخفیف دهد؟ پشت این تخفیف چه رانت و منفعتی برایش دارد؟

بماند از مدعوین از عراقچی گرفته تا آهنگرانِ پسر و خاندان اشراقی و خمینی! که خدا امام را رحمت کند چه خاندان ناخلفی و نابهنجاری پشت سر او قایم شدند.

بماند القصه اینکه حقیر سراپاتقصیر این دو روز به فکر خودم بودم و اینکه چگونه یک وام ۵۰میلیونی با بهره کم گیرم بیاید که بتوانم خانه بخرم. شما بگویید چطور؟


دوران ارشد پیش هر استادی که برای پایان‌نامه می‌رفتیم اولین سوالش این بود مجردی یا متاهل؟ راستش من برایم این سوال خیلی حس بدی داشت و همچنین از طرف مردان جوان چندش‌آور بود. به محض شنیدن این سوال که چرایش برایم مهم نبود و از انتخاب آن استاد منصرف می‌شدم، این بود که تمام هم‌کلاسی‌هایم استادراهنمایشان را انتخاب کردند و سر من بی‌کلاه ماند.

چرایی این سوال این بود که آنها معتقد بودند دانشجوی متاهل فقط به فکر نامزدش هست و درس نمی‌خواند مقاله نمی‌دهد و اینطوری آنها هم استادیار و دانشیار باقی می‌مانند. یکی از همین اساتید که دانشیار بود به همکلاسیم گفته بود حق ازدواج کردن نداری تاریخ عقدت را خودم تعیین میکنم ولی اتفاق افتاد و ازدواج کرد  از ترس استادش قبل جلسات حلقه را از دستش در می‌آورد!!!  به دیگری که بچه داشت کلا گفته بودند ما تو را نمی‌خواهیم و هیچ کسی قبولش نکرد!یکی از دانشجویان دکترا که آقا بود هم کار میکرد و هم درس میخواند و سر کلاس معمولا چرت میزد میگفت میترسم ازدواج کنم که هم آن دختر را بدبخت کنم و هم خودم را!

جامعه فرهیخته‌ی ما چنین نگرشی دارد و شاید همین نگرش علت پنهان بالا رفتن سن ازدواج دانشجوهای تحصیلات تکمیلی باشد.




تمام مدتی که داشتم شام می‌پختم به حرفای علیرضا فکر می‌کردم.

سرشب زنگ زدم به همسرم و آنتن نداشت زنگ زدم به علیرضا گفت عمو رفته مسجد، بازار خراب شده خیلی توی فکر بود زن عمو. گوشی رو که قطع کردم غم توی دلم اومد بهش حق میدم که توی فکر بره چون من بیشتر از هر کسی دیگه ای میدونم وضع مالیمون چه خبره. بلندشدم شام بپزم چندتا سیب زمینی رو رنده کردم تا کوکوی سیب زمینی درست کنم دوباره یادش افتادم که ناراحته، یکم زعفرون دم کرده از مهمونی مونده بود ریختم توی غذا چون شادی آوره، هر وقت این کارو کردم اثرشو دیدم مادرم همیشه این کارو انجام می‌داد .منتظرم بیاد و غذا رو بخوره و دوباره لبخند بزنه.

من همون زنی هستم که قویترینه. :)


امروز ساعت شش و نیم صبح با اضطراب از خواب بیدار شدم و ده دقیقه بعد خبردار شدیم که هر چی توی ماشین بوده بیرون ریخته و چند چیز را یده است حالم پریشان شد و بعد مدتی خداراشکر کردم که خود ماشین را نبرده و به اثرات صدقه بیشتر پی بردم.

ظهر که شد به فکر بچگیهایم افتادم موقعی که پدرم موتور داشت و وقتی به میدان بار می رفت تا میوه و صیفی جات بخرد خورجین هم می‌گذاشت. من همیشه فکر میکردم حقوق پدرم را که می دهند توی خورجین پر پول می شود با همین فکر بودم که کمی بزرگتر شدم و دیدم حقوق پدرم یکی دو دسته اسکناس است که کمی از آن را در حسابش نگه می دارد باخودم گفتم پس حقوق بابا خیلی کمتر از این حرفهاست.از آن به بعد وقتی چیزی می خواستم بیان نمی‌کردم یادم هست آن موقع هر شبکه تلویزیون را که می زدم عروسک دارا و سارا را تبلیغ می کرد از شما چه پنهان که دلم قنج می رفت با دیدنشان اما یاد حقوق بابا که می افتادم ، درخواستم را بیان نمی‌کردم. گذشت و من کلاس سوم ابتدایی شدم و آن زمان همه ی هم‌کلاسی‌هایم جامدادی دوطبقه داشتند من شاگرد ممتاز شدم مادرم گفت چه چیزی دوست داری که برایت هدیه بخرم؟ می خواستم بگویم دارا و سارا ولی می دانستم خیلی گرانتر از آن جامدادی‌ست پس جامدادی را پشت ویترین مغازه ی لوازم تحریر نزدیک مدرسه نشانش دادم او برایم خرید و کلاس پنجم که شدم دختر دیگری از من ید همان موقع خیلی گریه کردم اما بعد باخودم گفتم عیبی ندارد حتما او هم دلش خواسته اما حقوق بابایش کم بوده! از آن به بعد دیگر جامدادی نخریدم و مداد و خودکارم را توی کیفم میگذاشتم.

و اما شب.

همان زمانی که اگر کمی مشوش باشی کافیست که تو را به قهقرا ببرد اینترنت را وصل کردم و وارد تلگرام شدم عکس مخاطبینم را نگاه کردم یکی قشم بود و دیگری شمال،آن یکی شیراز و یکی هم اصفهان و دیگری در  کربلا .

آخ که چقدر دلگیر شدم که دستم به هیچ کدامشان نمی‌رسد به کربلا که رسیدم قلبم آتش گرفت.

اینستاگرام را که دیدم خانه های لوکس ، سفرهای آنچنانی ، لباس های ست زن و شوهری.

به یاد کودکیم افتادم به آن لحظات پر از بخشش و دور از کینه، به دیدن‌ها و خواستن‌ها و مناعت طبعها.

دوباره یاد دو دسته اسکناس افتادم و خورجین خالی بابا، و در حال فعلی همسر فداکاری که صبح می‌رود و شب می‌آید.

.

قناعت ثروتی تمام نشدنیست.


هرسال منتظر بودم که یه اتفاقی بیفته که برم، یک معجزه که من بالاخره پیاده روی اربعین برم. هرسال نشد هر سال نشد جز یک سال که اسمم بین اون همه دانشجو که همه هم از من بهتر بودن دراومد. اما مادرم اجازه نداد چون پیاده بود چون می‌ترسید از اینکه برم و مریض بشم و آشنایی همراهم نیست، و باز هم نرفتم. سه سال بعدش هم همینطور ، نشد بریم. اما امسال اصلا نخواستم که برم چون بهتره که نَرَم آره برای خودم بهتره که اصلا نخوام که برم چون دیگه دلم باید محکمتر از قبل باشه چون باید یاد بگیرم اویس باشم یعنی میتونم که باشم؟

شاید هیچ وقت دیگه نشه که برم چند روز قبل نگاه کردم چقدر گرون شده بود خیلی دلم شکست.

خوش باشی آقا با زائرات.


یک چیزی ته دلم میگه راحت باش و هر چی توی ذهنت هست بنویس چه عیبی داره وقتی این همه بلاگر هستند که از ریز جزئیات زندگیشون میذارن و کلی دنبال کننده جمع می‌کنند و از این دنبال کننده ها پول درمیارن هر چی تعدادشون بیشتر شه هزینه ی تبلیغشونو بیشتر می‌کنند!

یک چیزی میگه راحت باش ولی من نمیتونم راحت باشم چون نمیدونم چند جفت چشم این مطلب رو میخونن و چقدر ممکنه منظور منو بد برداشت نکنند!  من نمیتونم خیلی راحت عکس دسته گل نرگس بذارم و بگم "مرسی عشقم که به یادمی!" چون خیلیا مجردن و حسرت میخورن و خیلیا متاهلن و این شرایط رو ندارن!

دسته گل نرگس مثال بود. یک مثال ساده که توی هر پاییز اتفاق میفته و تا مخاطبینشونو زخمی نکنن بی خیال نمیشن! زندگیامون شده مسابقه برای دیده شدن! برای چهره شدن! برای اینکه کسی فکر نکنه ما خوش نیستیم. چی بگم؟ حرف زیاده برای گفتن و مجالش نیست.


من تا به حال پرنده در قفس نداشته ام و علاقه ای هم به این کار ندارم آزادی و رهایی از بند را برای انسان و حیوان بیشتر می پسندم. البته مرغ و خروس را دوست دارم چون اهلی هستند و برای زندگی با انسان آفریده شده‌اند.

چند روز پیش یکی از دوستان همسرم به دلیلی مرغ عشقهایش را به ما داد تا نگهداری کنیم من تا به حال مرغ عشق ندیده بودم و رغبتی به دیدنشان نداشتم دلم ریش می‌شود وقتی می‌بینم حیوان بی زبان در قفس است.اما امروز با دقت به رفتارشان نگاه کردم .

محال است یکی یک سمت قفس بنشیند و دیگری در سمتی دیگر، هر دو همیشه در کنار هم هستند با هم غذا می‌خورند و گاهی یکی برای دیگری آواز می‌خواند حتی سکوتشان هم هماهنگ است . خیلی برایم عجیب است دو عدد پرنده که عقل و درک و شعورش به اشرف مخلوقات نمی‌رسد تا این حد عاشق باشد.و شنیده ام اگر یکی بمیرد دیگری هم خیلی زود می‌میرد! چه غم‌انگیز .

به نظر من از عشق گریزی نیست هر انسانی روزی گرفتارش می‌شود. راستی شما گرفتارش شدید یا نه؟ (منظورم عشق کاملا زمینی است.)


دروغ چرا؟ تا چند وقت قبل حدیث کساء نخوانده بودم. دوستم گفت برای حاجتی چله حدیث کساء را خوانده و چهل روز نرسیده حاجتش را گرفته، من هم خواندم چهل روز گذشت خبری نشد ناامید نشدم ادامه دادم نمی دانم چند روز شد شاید ۶۰ روز کمی بیشتر یا کمتر! یک نشانه هایی دیدم باز هم ادامه دادم خدای مهربان من، به جای آن یک حاجتم ، دو حاجتم را برآورده کرد دومی قشنگتر از اولی .

امید، بال پرواز انسان است.


خیلی مطلب میذارم که منتشر نمی‌کنم. قبلا بیشتر حرفهایی که توی دلم بود رو می‌نوشتم و خیلی راحت دکمه انتشار می‌زدم. شاید به خاطر این باشه که من هر چی سنم بالاتر میره محافظه‌کارتر میشم یا دلیل دیگش اینه که این روزا حال خیلیامون وابسته به مجازی شده و شاید فقط یک جمله آه حسرت رو به دل کسی بنشونه. حالا که مثل قبل اهل تولید محتوا نیستم و حرفهامو هم در پوشه ی پیشنویسها ذخیره می‌کنم چی دارم بگم و از چی بنویسم؟

خدا رو چه دیدید شاید یک وبلاگ دیگه زدم و کاملا ناشناستر از اینجا روزانه نویسی کردم.

 


شاید من یک شخصیت خاص هستم که با بدترین شرایط (از جهت ظرفیت خودم) مانوس میشم! حتی وقتی خونه‌ی اولم جای خیلی دوری بود و به هیچ جا دسترسی نداشت! آفتاب نداشت برای منی که داشتن نور خورشید اینقدر مهمه همیشه انگار توی سایه بودم. حتی وقتی که خونه‌ی دومم بازم دور بود طبقه‌ی سوم بدون آسانسور، و خیلی کوچیک! ولی من دل بسته بودم بهش. به آفتابی که از طلوع تا غروب خورشید داشتم به حس و حال زندگی عزیزم که دودستی چسبیدم بهش. به حال عاشقانه‌ای که موقع پختن غذام داشتم وقتی که کبوترا پشت پنجره‌ی خونه‌م می‌نشستن و من غذا می‌ریختم قلبم پر از عشق می‌شد وقتی از من نمی‌ترسیدن!

آره من حتی با کبوترام هم انس گرفتم و الان دلم لک زده براشون . حتی به روزهای همیشه تنهای منتهی به شبم، روزهایی که اشک با من مانوس بود ولی من نذاشتم از پا دربیاره منو، اگه تا حالا تنها توی یک خونه جای غریب نبودید احتمالا نمی‌دونید من چی میگم.

حالا هم توی خونه‌ی سوم عشق می‌کنم با آرامشی که حاصل سختیهایی هست که کشیدم. آرامشی که دارم به خاطر این نیست که پول زیادی داریم نه! که اگه به خاطر این بود خیلی سطحی و گذرا بود و البته مضحک! چون نه تنها پولمون زیاد نیست بلکه به خاطر این هست که قلبم به وسعت تمام سختیهایی شده که کشیدم بزرگ شده و کسی جز خدا و امام رضا جانم ازشون خبر نداره! مسائلی که من و همسرم حتی توی خواب شبمون هم نمی‌دیدیم بتونیم با معجزه‌ی عشق از پسشون بربیایم.

نمی‌خوام داستان لیلی و مجنون رو براتون تعریف کنم بلکه هدفم از نوشتن این بود که حاصل انتخاب عاقلانه قطعا عاشقانه ست اما انتخاب عاشقانه ممکنه اینطور نباشه، نظرتون و یا تجربتونو بگید میخونم :)

بازم ازینا بنویسم یا جالب نیست؟


به مدد حضرت زهرا سلام الله علیها هیچ مشکلی در صفرا، کلیه ها و طحال وجود نداشت سه دکتر رفتم که هیچ کدام نگفتند چه کار کن تا دردت خوب شود! از آخر طب اسلامی به دادم رسید و با یک روش ساده الان هیچ دردی ندارم .

اگر درد داشتید حوله داغ کنید و روی درد بگذارید و با روغنهای طبع گرم مثل زیتون، کنجد ماساژ دهید.

طب مدرن چیزی جز دردسر ندارد.

 


آنقدر پهلویم درد می‌کند که با هر سرفه خم می‌شوم.

آنقدر دردم زیاد است که نماز صبح را با تیمم بر روی گرد و خاک میز کناریم خواندم بدون چادر!

آنقدر دردم زیاد است که اشکهایم میل به خشک شدن ندارند.

آنقدر درد دارم که به مادر مریضم بیشتر از قبل زنگ میزنم و غیرطبیعی می‌خندم و او می‌گوید الهی همیشه بخندی.

می‌دانید؟

من درد پهلو نکشیده بودم من دردی را به تنهایی نکشیده بودم روضه ی حضرت زهرا مرا به گریه وا‌می‌دارد می‌خواهم آرامشم را حفظ کنم نمی‌توانم.

تب لرز خواب را از چشمم ربوده و با هر سرفه از درد خم می‌شوم.

خدایا می‌بینی؟

بنده‌ی نازک نارنجی تو با درد پهلو پیاده خود را به درمانگاه می‌رساند اما پزشک حتی به او دست نمی‌زند ببیند این درد ناشی از چیست!می‌گوید چیزی نیست خوب می‌شوی اما حقیقت این صفرای لعنتی‌ست که وقت گیر آورده .

خیلی د رد دارم

 


توی رویاهام، یک پسر داشتم بزرگش می‌کردم بهش درس شهادت می‌دادم بعد می‌شد سرباز رکاب حاج قاسم. حاجی بهش یاد می‌داد یک سرباز امام زمان چطور باید باشه؟ میگفتم پسرم هر چی سردار میگه گوش بده دل بده کم کسی نیست. حرفاشو بذار روی چشمات.

صبح بیدار شدم تا حالا اشکم بند نمیاد چطور باور کنم نبودنتو؟ چطور باور کنم رفتنو؟ چیزی جز شهادت حق شما نبود.

دارم رویاهایی که بافته بودم پنبه می‌کنم پسرم بی سردار موند


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها